نزدیک دهه فجر انقلاب اسلامی سال 1365 بود عباس هنوز مجروح بود و بهبودی کامل نیافته بود قبلا چند بار تیر و ترکش به بدنش اصابت کرده و ماه ها زمین گیرش کرده بود ولی این بار فرق میکرد . یک ترکش کوچک نارنجک به اندازه نصف گندم از بالای پیشانی وارد مغز شده بود و قابل جراحی نبود چون به گفته دکتر ترکش از بین 12 عصب گذشته و تحریک هر کدام نقصی را برای بدن به دنبال داشت خلاصه ضعف عمومی بدن داشت کم کم خوب میشد . عملیات کربلای 5 شروع شده بود و ما هر طوری بود برنامه ریزی میکردیم که عباس متوجه نشود زیرا او در بستر بیماری فقط مطالعه میکرد و می خوابید و ما طوری تنظیم کرده بودیم که موقع اخبار و .... او خواب باشد چون او در تمام عملیات ها و با هر شرایطی شرکت می کرد .
من خطاط بودم و کارهای تبلیغات اعزام را انجام میدادم و قول گرفته بودم بعد از اعزام با چند نفر از دوستان به رزمندگان بپیوندیم . روزهای آخر اعزام بود که صحنه ای مرا روی زمین میخ کوب کرد . روبروی سپاه داشتیم کارهای تبلیغات را سرو سامان میدادیم که دیدم عباس با قدم های سریع دارد به سپاه نزدیک میشود .به طرف او دویدم و گفتم عباس کجا میروی ؟ گفت : چند روز است عملیات شروع شده و ما متوجه نشدیم بچه ها همه رفته اند و فقط من مانده ام . هیچی دیگه تمام رشته هامون پنبه شد و عباس با همان حال مجروح و بدن لاغر اعزام گرفت و فردا صبح طی مراسمی با یکی از دوستانش سوار اتوبوس شدند و مردم هم که مثل همیشه با گلاب و گل و شیرینی و ..... بدرقه و اعزام انجام شد .
البته ماهم قرار بود هفته دیگر برویم و کم کم داشتیم آماده می شدیم ولی برنامه هامون بهم خورده بود . آخر ما سه برادر و یک پدر قرار بود مثل همیشه یکی یکی اعزام شویم ولی عباس همیشه جرزنی میکرد و با نوبت کاری نداشت . حدود 10 روز گذشت و داشتیم آماده اعزام می شدیم که مسئولمان که آدم فوق العاده خوش قولی بود زد زیر تمام قول هاش و گفت الان شرایط فرق کرده نباید بروید . نمیدانم چرا من که همیشه نگران حال برادرم بودم این بار اصلا شک نکردم و به هر کسی هم جریان را میگفتم حق را به او میداد و مرا ناراحت میکرد .
شب بعد از نماز مغرب و عشا از مسجد به خانه برگشتیم و دیدم چند نفر از محلی ها مواظب من هستند و پشت سر ما راه افتادند و تا دم در خانه آمدند . من وارد شدم و چند لحظه بعد آنها هم در زدند و وارد شدند . من با تعجب به آنها نگاه میکردم و تا خواستم به مادرم نگاه کنم و بگویم رفتار اینها عادی نیست دیدم مادرم روبروی آنها خشکش زده و یک دفعه فریاد زد عباس ، عباس .
رفتم به طرفش که بگویم چکار میکنی که دیدم من از مرحله پرتم و آنها شروع کردند به دلداری دادن و خانه هرلحظه شلوغ و شلوغ تر میشد و جمعیت به حیاط خانه را هم پرکرد آخر عباس خیلی دوست داشتنی بود و همه محل به او علاقه داشتند و موقعیت خاصی بین بچه های بسیج داشت .
اینجا نگران بودیم که ماجرا را چگونه به خواهر بزرگم بگوییم . من و برادرم پیاده بطرف منزل خواهرم راه افتادیم و تا آنجا نقشه میکشیدیم که چگونه سر حرف را باز کنیم . به خانه خواهرم رسیدیم و درب زدیم و وارد خانه که شدیم خواهرام با دیدن ما زد زیر گریه و گفت عباس چی شده؟ و چیزی نتوانستیم بگوییم . فورا حاضر شدند و به طرف خانه مان حرکت کردیم . وقتی سر کوچه رسیدیم دیدیم بچه های بسیج نصف کوچه را ریسه بسته اند و هر کسی روی در و دیوار و درخت مشغول کاری است .
تا صبح بیدار بودیم و مراسم دعا و سینه زنی برقرار بود فردا هم همینطور تا غروب که شهدا را به سرد خانه انتقال دادند و باید می رفتیم برای وداع . ولی از بخت بد برق شهر قطع شده بود و ما جلوی سپاه وضعیت بسیار سختی را میگذراندیم و دنبال چراغ پیک نیکی میگشتیم و آنها میگفتند امکان ندارد و باید صبر کنید تا برق بیاید .
شب و روز را قاطی کرده بودیم و نمیدانم چه وقت بود که بالاخره به طرف سردخانه رفتیم و درب را باز کردند داخل شدیم عباس تقریبا وسط سردخانه روی یک برانکارد بود و بقیه شهدا که وضع بدتری داشتند داخل قفسه های سردخانه بودند . قیافه عباس بسیار عادی بود و خیلی راحت خوابیده بود و فقط زیر چشمانش کبود بود و دستش هم یک ترکش کوچک خورده بود و سینه اش خون آلود بود.
همه هجوم آورده بودند و شهید را می بوسیدند . من حواسم به مادرم بود که داشت از حال میرفت و در میان هیاهو افراد فقط نگاه میکرد و گیج می خورد . یک دفعه صدای خواهر کوچکم توجهم را جلب کرد که دائما فریاد میزد چی شده؟ چرا مثل نی نی کوچولوها قنداقش کردن؟ از جا پریدم مادرم را به برادرم سپردم و خواهرم را بغل کرده و به بیرون بردم ولی او همچنان داد میزد و می پرسید چرا مثل نی نی کوچولوها قنداقش کردن؟ و من مانده بودم که خواهرم را ساکت کنم یا به آخرین وداع برسم که یک نفر که اصلا نمیدانم کی بود بچه را از بغلم گرفت و دوباره به داخل دویدم و چند لحظه بعد همه را به بیرون هدایت کردند و به خانه برگرداندند و باز هم جمعیت و عزاداری و....
فردا صبح جلوی سپاه جمع شدیم تشییع پنج شهید از جمله حاج یدالله کلهر هم بود و مداحی و نوحه سرایی و گروه موزیک و جمعیت انبوه . مثل مراسم قبلی که شرکت می کردیم شهدا روی دست مردم پرواز میکردند و مردم نوحه سرایی و سینه زنی میکردند . مغازه دارها کرکره مغازه ها را پایین می کشیدند و چند نفر از پاسداران پشت سر جمعیت کرکره ها را بالا میداند.
به میدان امامزاده رسیدیم جمعیت متمرکز شد . شهدا را روی زمین گذاشتند و مرحوم حاج آقا ثمری امام جمعه شهریار و مسئولین شهر و مردم بر شهدا نماز خواندند امام جمعه سخنرانی کوتاهی داشت و شهدا را سوار بر آمبولانس ها کرده هر کدام به سمتی رفتند و من از میان جمعیت خودم را به آمبولانس حامل برادرم رساندم ولی جا نداشت . تا بخودم بجنبم دامادمان از داخل آمبولانس سوییچ را بیرون انداخت و داد زد علی ماشین رو بیار و آمبولانس حرکت کرد. من هم که در رانندگی چندان مهارت نداشتم مثل اسب رم کرده دنبال ماشین میگشتم و نگران بودم از مراسم جا بمانم که بطور باور نکردنی پیکان آلبالویی رنگ کنار خیابان توجهم را جلب کرد . فوری سوار شدم و با سرعتی که اصلا دقت نداشتم خود را به محل رساندم .
شهید روی دست مردم به داخل خانه برده شد و چند لحظه بعد به طرف امامزاده عبدالله حرکت کردیم . مراسم تدفین انجام شد و مردم ما را به خانه آوردند و تا چهلم شهید همچنان مردم و دوستان و آشنایان می آمدند و میرفتند .و.......
بد نیست خطره کوتاهی هم اضافه کنم که چند سال بعد که راه کربلا باز شد و اولین زوار عازم شدند پدر و مادرم هم راهی شدند و یک روز قبل انبوه مردم به خانه می آمدند و التماس دعا داشتند و پول میداند برای حرم امام حسین (ع) . مادرم گفته بود موقع برگشتن از کربلا می خواهم اول به زیارت فرزند شهیدم بروم و من و برادرم یک روز قبل از برگشتن آنها پارچه و گلاب و گل و عکس تازه و .... برداشتیم و به امامزاده رفتیم تا مزار را آماده و تمیز کنیم ولی متاسفانه دیدیم که معتادان ولگرد قطعاتی از از تابلو را کنده و برده اند و مزار شهید ظاهر نامطلوبی پیدا کرده و اگر پدر و مادرم صحنه را می دیدند بسیار ناراحت میشدند .
سریع به محل مراجعه کرده و جوشکار را آوردیم و تابلو را اندازه گرفت و در یک طرح ضربتی مزار را درست کردیم و در آخرین لحظات مراجعه پدر و مادرم کار ها تمام شد.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نقش آمریکا در لو رفتن عملیات کربلای 4
عملیات کربلای4
مبانی عربی دانشگاهی
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت چهارم)
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت سوم)
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت دوم)
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت اول)
احتکار
تبلیغات شورای دانش آموزی
این خاک گهربار که ایران شده نامش
خاطرات همفر
بیاد شهدای کربلای 5
Letter4U
شهید عباس افشار
[همه عناوین(400)][عناوین آرشیوشده]